خجالت می کشم آقا ز رویت
که دست حاجتی آرم به سویت
بزیر بیرق سبز رضایت
دعا کردم دمی آیم به کویت
مژده ى میلاد تو، نفحه ى باد صباست
رایحه ى یاد تو با دل ما آشناست
آمدى و باب هر حاجت دلها شدى
باب حوائج تویى، نام تو ذکر خداست
عرش الهى اگر، جلوه گه حق بود
بار گه ات کاظمین، خود حرم کبریاست
قبله ى قدوسیان، کوى مصفاى تو
نام دل آراى تو، کعبه ى حاجات ماست
یوسف زهرایى و گوشه ى زندان و چاه
کنج سیه چال تو، به غصه ات مبتلاست
شادى میلاد تو، توأم اشک است و آه
چون که غمین هر دل از کوفه و شام بلاست
محفل مولودى ات، کرببلایى شده
گوشه ى لبخند ما، همره اشک عزاست
دست طلب به سوى او روز و شام
مسئلت از غیر جمالش حرام
هر که اسیر بى قرار یار است
به شوق او همیشه ره سپار است
دیده ببندد همه دم به راهش
جان بدهد بر سر یک نگاهش
به سر رود به سوى جانانه اش
تا که رسد بر در میخانه اش
بر در میخانه گدایى رواست
اگر که ساقى کرم مرتضاست
ز مرتضى اگر کرم بخواهید
اگر که لطف دم به دم بخواهید
دل به طهوراى ولایت برید
حاجت خود به باب حاجت برید
نگویم این را که خدا عالم است
باب حوائج به خدا کاظم است
ز کاظمینش که ندیدم بسى
نیامده به دست خالى کسى
اگر که دستى برود به سویش
نمى رسد مگر به آرزویش
یوسف زهرا که به زندان شدى
به قلب من همیشه مهمان شدى
به کاظمین تو اسیرم اسیر
جان رضا بیا و دستم بگیر
بر در دروازه ى حاجات دل
تا سحرم مست مناجات دل
راز و نیاز دل ما ذکر دوست
نیست کسى هر آنچه باشد از اوست
زمین را از صفا زیور ببندید
به اوج آسمان اختر ببندید
به مژگان خاک این ره را زدایید
بر آن بال ملائک را گشایید
به اشک دیدگان ره را بشویید
شمیم عشق را اینک ببویید
که مى آید گلى از آسمان ها
که مستش مى شود دلها و جان ها
از این تک گل دل صحرا بهارى ست
دگر پایان هجر و بى قرارى ست
خریدار جمالش قدسیانند
همیشه زائرش قدوسیانند
ز صبرش در عجب درمانده ایوب
ز اشک دیده اش وامانده یعقوب
هزاران یوسف زیباى کنعان
خریدار رخ آن ماه تابان
گل است و در دل زندان اعدا
فتاده یوسف زهرایى ما
اگرچه برهمه عالم امیراست
ولى در چاه محنتها اسیر است
بگو با آن دل بى رحم صیاد
مبند او را به زنجیرى ز بیداد
کبوتر را به زنجیرى نبندید
به حال غربتش دیگر نخندید
اگر بستید این زخم زبان چیست
دگر دشنام او هرگز روانیست
زنیدم تا زیانه هرچه آید
ولى دشنام بر حیدر نشاید